به دارالملک باز آمد تن آسان


خداوند بزرگان خراسان

بهای ملت حق فخر امت


قوام ملک صدر دین یزدان

سپهر جاه و خورشید محامد


محمد کدخدای شاه ایران

خداوندی که خشنودی و خشمش


کلید نصرت است و قفل خذلان

عذاب و رحمت است از کین و مهرش


که کین و مهر او کفرست و ایمان

اگر چه نیست میزان همتش را


سخن را خاطر او هست میزان

بدان میزان همی سنجد سخن را


سخن سنجد بلی مرد سخندان

ز دست او شگفت آید خرد را


جو بارد کلک او بر سیم قطران

خرد را زان شگفت آید که دستش


همی سازد ز قطران آب حیوان

چنان چون بگذرد سوزن ز ملحم


به هیجا بگذرد تیرش ز خفتان

کمان چون پیش تیرش خم دهد پشت


سعادت روی بنماید ز پیکان

حسامش را لقب دادست نصرت


پرند آب رنگ آتش افشان

که رنگ آب دارد در نمایش


ولیکن آتش افشاند به میدان

سمندش را همی خواند زمانه


براق بحر موج چرخ دوران

که موج بحر دارد گاه کوشش


که دور چرخ دارد روز جولان

ز فعل او مقمر پشت ماهی


ز گوش او منقط روی کیوان

به پیکر هست همچون طور سینا


بر او صدر اجل موسی عمران

چو گیرد مقرعه در دست گویی


که موسی مر عصا را کرد ثعبان

چو بدرفشد کفش گویی که موسی


ید بیضا برآورد از گریبان

قوی و روشن است از دو محمد


دل اسلام و چشم هر مسلمان

یکی پیغمبری را بود حجت


یکی نیک اختری را هست برهان

یکی شد در عرب مختار سادات


یکی شد در عجم مخدوم اعیان

یکی آورد قرآن معجز خویش


یکی را شد سخن معجز چو قرآن

یکی از خلد رضوان آگهی داد


یکی کرد از خراسان خلد رضوان

یکی انسان عین اندر نبوت


یکی اندر وزارت عین انسان

یکی را از ملک تنزیل و تأویل


یکی را از ملک تمکین و امکان

بدان افروخته محراب و منبر


بدین آراسته درگاه و ایوان

به عقبی آن شفیع زلت این


به دنیا این پناه ملت آن

ایا از عدل تو شاه عجم شاد


خلیفه شاکر و خشنود سلطان

رهین منت تو میر غزنین


غریق نعمت تو خان توران

به ملک اندر نکردی هیچ کاری


که به بود آن کار بر عقل تو تاوان

نگفتی یک سخن در هیچ معنی


که گشتی زان سخن وقتی پشیمان

همیشه همت و رای تو آن است


که کاری را دهی ترتیب و سامان

کنی آزاده ای را صید منت


کشی گردن کشی را زیر فرمان

به کین تو نیارد دست بردن


اگر باز آید اکنون پور دستان

اگر دستان جادو زنده گردد


نیارد کرد با تو مکر و دستان

کجا داغ ستوران تو بیند


پلنگ و شیر در کوه و بیابان

شوند از حشمت تو سست چنگال


شوند از هیبت تو کند دندان

جمال توست پیدا در وزارت


اگر شد فر فخرالملک پنهان

کرا درد و دریغش بود در دل


ز دیدار تو گشت آن درد درمان

اگر شد چشم ما گریان ز هجرش


ز وصل تو لب ما گشت خندان

ز اقبال تو فخر آورد بر خلد


زمین مرو در فصل زمستان

ز فر تو کنون شهر نشابور


همی فخر آورد بر مرو شهجان

خراسان چون یکی نامه است گویی


در آن نامه هنرهای تو عنوان

چرا نازس به ایوان کرد کسری


حرا فخر از خورنق کرد نعمان

که نعمان رفت و فانی شد خورنق


که کسری رفت و باطل گشت ایوان

بنای شکر و مدح تو نکوتر


که هستش لفظ و معنی اصل و ارکان

بنای تو که آن را تا قیامت


نیارد کرد گردون پست و ویران

نه بامش راگزند از ابر و خورشید


نه بومش را نهیب از باد و باران

نه رنگ و نقش آن آفت پذیرد


اگر گیرد همه آفاق طوفان

خردمندان ا چنین ا باشند بانی


خداوندان ا چنین ا سازند بنیان

به گیتی زیرکان بسیار دیدم


به عالم مقبلان دیدم فراوان

ندیدم هیچ زیرک را بدین حال


ندیدم هیج مقبل را بدین سان

خداوندا همان کردی تو با من


که با حسان پیمبر کرد احسان

من اندر مدح تو آن گویم اکنون


که در مدح پیمبر گفت حسان

چنان خواهم کجا مدح تو خوانم


که بفشانم به خدمت پیش تو جان

چو جان افشان همی ممکن نگردد


کنم پیشت زخاطر گوهر افشان

چو کردم مدح اسْلاف تو مجموع


به مدح تو مزین گشت دیوان

روان شد شعر من در آل اسحاق


چو شعر رودکی در آل سامان

فلک تاخیر و نسیان پیشه دارد


نبندم دل در آن تأخیر و نسیان

که هرکاری که دشوارست بر من


به یک ساعت کند رای تو آسان

همیشه تا سیاه و تیره باشد


به عاشق بر شب هجران جانان

ز محنت روزهای دشمنت باد


سیاه و تیره چون شبهای هجران

همیشه تا که نقصان و زیادت


بود بر ماه و بر گردون گردان

قبولت در زیادت باد هر روز


عدو را زان زیادت باد نقصان

همه روز تو فرخ باد و میمون


به ایلول و به کانون و به نیسان

تو در صدر وزارت همچو آصف


ملک بر تخت شاهی چون سلیمان